....در این لحظه های واپسین سال، در این تلاطم وصف ناپذیر، این پنجشنبه سرشار از یاد و خیال...بیا و ببین که چگونه ،زیر ایوانی از سکوت سر بر زانوی خاطرات گذاشته ام. غم نیامدنت وجودم را در بر گرفته، شام تاریکم را سحر بنما
ای روشنای عشق بیا و بر دل چشم انتظارم مرهمی بگذار
می دانم... از دون همتی ماست که نمی آیی... خوب می دانم منتظر یارانت هستی
کوتاهی ام را به حساب بی وفایی ام مگذار، اندیشه کوتاهم را باور کن و بدان اگر تا کنون نتوانسته ام حق انتظار را به درستی ادا کنم... بخاطر وسعت بی انتهای توست که در ژرفای ذهن کوچکم نمی گنجد.
دستگیرم باش تا من نیز به یاریت بشتابم...
مولای من!... قادر نیستم به تنهایی، سنگلاخ دنیا را با این ایمان ناقصم طی کنم.
دژی محکم می خواهم در برابر رذایل نفسم...
سپری فولادین در برابر هوا و هوسم...
و اعتقادی محکم در برابر اسلامم...
در این لحظه های واپسین دعایم
نظرات شما عزیزان: