من گمان می کردم،
دوستی همچون سروی سرسبز،
چار فصلش همه آراستگی است
دلِ هر کس دل نیست
قلبها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛
و در این راه تباه،
عاقبت هستی خود را دادم
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی ؛
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی
نظرات شما عزیزان: