... و عشق غزلی ست که واژه واژه ابیاتش بوی زندگی می دهد...
بوی ساحل آب خورده ای که ردپای معشوق را در سینه جای داده...
بوی اطلسی های توی باغچه... یا نه! بوی ماهی های قرمزوکوچک حوضچه... یا شاید شکوه پرواز قاصدک!...
چه احساس نمناکی! به عطر صدف های دریایی می ماند...
خدای من! رسیده ام انگار!
بال... بی قراری ... یک عالمه موج... عجب تب و تابی!
باز این دل شهرآشوب وحشی شده است و در هیچ کجا بند نمی شود .
باز یک دنیا آشفتگی!... باز بی قراری به جانم افتاده است!
به گمانم قرار من با عشق این است که آواره ام کند...
از این کوی به آن کوی... از این دیار به آن دیار...
تا سحر راهی نیست... موج دریا یادم نرود...
چه آهنگی! دل انگیز و سودایی ...
نظرات شما عزیزان: