خدایا! دلمان را از زنگار خطا بزداى.
خدایا! دیده دلمان را با نور معرفت خودت روشن فرما.
خدایا! تورابه خلوت نشینان دل شب سوگند، از دلمان كدورتها را دور ساز.
خدایا! دلمان را از پرتو ذاتت روشن گردان.
خدایا! دلمان را سرشار از تقوا كن.
خدایا! دلمان را جایگاه شیطان مساز.
خدایا! دلمان را از چنگال نفس ووسوسه هاى شیطان رها ساز
عقربه های شکسته ساعت
گاه تکانی می خورد
و دوباره
در مقابل چشمان منتظرم
می ایستند
دلتنگم
دلتنگ ، دلتنگ
کودکی فقیر
در انتهای کوچه تنهایی خود
در میان سردی قدم های رهگذران
با کوله باری از غم
بازهم نگاهش بر آسمان
اینگونه با خدایش گفت :
تو
یعنی همه چیز من
قلم در شعر بی مقدار من فریاد خواهد شد
غزلهای درونم یک به یک آزاد خواهد شد
نمی دانی چه بر قلبم گذشته بی تو این شعرم . . .
گواه آنچه بی شک اتفاق افتاد خواهد شد
تپیدن های ناهنگام نبضم روز و شب آخر
در آماج خیالت تشنه ی فولاد خواهد شد
نه این تیغ و نه این خنجر ، برای پایکوبی نیست
ترانه خواندن شیرین ، غم ِ فرهاد خواهد شد
نگو دیگر که من باور ندارم روزهای بعد . . .
دل ِ متروکه ی طوفان زده ، آباد خواهد شد
نگو بس کن که بیش از این کلامت در دل تنگم
شبیه بغض مدفون در گلو،غمباد خواهد شد
دوباره روز از نو می شود اینبار می بینی . . .
که مرغ پر شکسته طعمه ی صیاد خواهد شد
امشب بدجور بارانی ام بانو
هوس کرده ام خودم را ببارم!
که تمام شود این ابر
چقدر تلخ بود تمام دیشب
هذیان سرودن های بیهوده ام
و کسی که مدام توی گوشم
زمزمه می کرد نبودنت را !
باور کن حقیقت دارد عشق!
و کسی جلو دار آن نخواهد شد
مگر آنکه تو حقیقت آن را انکار کنی بانو
مگر به من نگفته بودی که عاشقمی؟
پس بگذار تمام زمین انکارم کنند
تو که باشی
ابر خواهم شد
که تمام خودم را به حرمتت
گریه کنم
تا صبح!
قلب من بازترک خورد و شکست باز هنگام سفر بود و من از چشمانت می خواندم که به آسانی ازاین شهر سفر خواهی کرد و از این عشق گذر خواهی کرد و نخواهی فهمید بی تو این باغ پر از پائیز است . . . دل من باز گریست
هر لحظه دردی سربر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟

کوچ خواهی کردو من در پرنیان خاطرات خویش
به یاد عشق پاکت به نرمی گریه خواهم کرد
کم کم یاد خواهی گرفت...
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را...
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر...
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند!
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند
کم کم یاد میگیری...
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم باشی پای هر خداحافظی...
یاد می گیری که خیلی می ارزی

هروقت دلت گرفت


خاستگاهیست که افکارِ تو را
به پریشانی یک واهمه محدود کند
جای هر تجربه یک شرم که در جلد تو فریاد زند
سخت شادی و چه سود
فصل هر مرغِ بهاری به خزان می گرود
زندگی فاجعه ای کوتاه است
شغل پر مشغله ی شخم زدن را داراست
و در آن تا به خودت می آیی
سرخی چیره ی صد زخم به رویت پیداست
زندگی شرطِ دگردیسی از بنده به ماست
جای فریادِ تک اندیشان نیست
هر که از خویشی خود دم بزند رو به فناست
تو در این محبسِ نفرین شده ی آدمیان
بی ریا باش و بر این اصل بمان
زندگی نیست همان واژه ی کفر آمیزی
که تو با آن به تن حادثه ها می تازی
فکر آن لحظه مباش
که چه شد
و چه را می بازی
زندگی در نظرم
جای کندوهاییست
که در آن یک تنه از زهر عسل می سازی
بهمن کیاست
فاطمیه شعر داغ لاله است قصه ی زهراى هجده ساله است فاطمیه آتش افروز دل است احتجاجش یک کتاب کامل است فاطمیه سینهچاک دردهاست شاهد نامردى نامردها ست فاطمیه سوز دل را ساز کرد دفتر داغ على را باز کرد فاطمیه ماه گل افشردن است فتح باب تازیانه خوردن است فاطمیه قفل غم را شد کلید زانکه داردهم شهیده، هم شهید فاطمیه قصه گوى رنجها ست بهترین تفسیرسوز مرتضى است
مرا نسپر به فصل سرد دوری
كه من از فاصله آزرده هستم
مرا از درد بی تابی رها كن
شكستم، در غم دوری شكستم
نگو پیوند ما آغاز رنج است
كه من با رنج تو زیباترینم
به من فرصت بده درگیرِ با تو
به پای این دل شیدا نشینم
نگو این جاده تاریك و سیاه است
كه چشمان تو فانوس من هستند
تمام سایه ها در باور من
به محض گم شدن در تو شكستند
كمك كن تا كه من عاشق بمانم
اگر خواهی كه مرگم را نبینی
اگر امروز و فردا هم بمیرند
به سوگ لحظه ها باید نشینی
كمك كن تا به تو پیچیده باشم
كه من نیلوفرم در قصه ی دل
كمك كن تا كه من بی تو نمیرم
در این بیهوده بودنهای باطل
بگیر از چنگ دیوِ ناامیدی
مرا با آیه های ناب ِ روشن
مرا نسپر به فصل سرد دوری
كه دوری از تو یعنی مُردن ِ من!
خدایا...
در عین ناامیدی دست نیاز به سوی تو دراز می کنم...
تو را
ص
دا می زنم.....به صدایم گوش کن!
خدایا...
پر از گناهم......و تو ستاری.....گناهانم را بپوشان!
تو بی نیازی و
من نیازمند کرم تو...
خدایا...
کمکم کن تا بد را از خوب تشخیص بدهم....
توانایی بده
تا در راه تو قدم بردارم...
امید بده تا بنده ی تو ؛ حقیر تو ؛احساس ناامیدی نکند...
تو عادل....تو رحمن....تو رحیم....
و تو ؛ من ؛ این بنده ی حقیرت را به سوی خویش بخوان...
تا همی
شه سپاسگذار نعمت های تو باشم...
دست های نیازآلودم همیشه به سوی تو دراز است...
خدایا صدایم را بشنو...
خدایا از عشق امروزمان برای فرداهایی که فراموش می کنیم
عاشق بوده ایم قدری کنار بگذار
به قدر یک مشت
به قدر یک لبخند
تا فراموش نکنیم
عاشق بوده ایم
تا عاشق بمانیم
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم؟
چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است.خوب.
خوب.
خوب.
خوب.
خوب.
خوب.
خوب.
خوب.
چه شب خوبی است امشب!
همه ی دنیا به خواب رفته است و من
تنها بیدار مانده ام
نمی دانم چه کاری دارم .....
می توان یك عمر زانو زد...
با سری افكنده در پای ضریحی سرد...
می توان در گور مجهولی خدا را دید.....
می توان با سكه ای ناچیز ایمان یافت...
می توان در حجره های مسجدی پوسید....
چون زیارت نامه خوانی پیر....
می توان چون صفر در تفریق و جمع ضرب....
حاصلی پیوسته یكسان داشت.....
می توان همچو عروسكهای كوكی بود....
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید....
می توان در جعبه ای ماهوت....
با تنی انباشته از كاه.....
سالها در لا به لای تور و پولك خفت....
می توان با هر فشار هرزه دستی....
بی سبب فریاد كرد و گفت.....
آه من بسیار خوشبختم....
نگاه كه می كنی دلم اسیر می شود....
از هر چه تپشهای بی تو سیر می شود....
این دل كه سپردم به تو می دانم....
در روزهای دوری تو پیر می شود....
نگذار وقت بگذرد و در نیابیم.....
گویی كه هم آغوشی ما دیر می شود....