فریادی بلند سر می نهم از اعماق وجود
كه تویی قبله و معشوق و سجود
بودنت گوهر ناب است اندر دل من
ای عشق ای عشق ای سودا گر من
من در وَصَلت ای عشق گران مایه من
اشك ها ریختم و حال پریشانی من
می روم جای دگر می کوچم
که دگروسعت شهر
به هیاهوی دل من تنگ است.
کوچه هادلگیرند
در ودیوارهمه، می خوردم
خانه دیگربه اسارتکده ای ماننداست
که خود از تنگی دل می نالد،
تاب فریاد مرا کی دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گلوله های سپیدبرف
مانند مرواریدهایی رخشان
میزندبرچهره ام گذران
می چکداز گونه هایم مهربان
یاد آن روزهای شاد با دوستان
میزدیم بر پیکرهم برف را
می شدیم از هر غمی ناگه رها
یاد آن روزها بخیر چه ناز بود
آدمک برفی که دستش باز بود
با نگاهی خیره و لبخندی سرد
چهره اش لبریز از یک راز بود
کاش می شد برگردیم آن زمان
آن زمان که آنی از احساس بود
خدای بزرگ
تو چه باشی و چه نباشی،
من اکنون سخت به تو نیازمندم.
تنها به این نیازمندم که تو باشی
ای بنده تو سخت بی وفایی ،
از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ،
نالان شوی و به سویم آیی
هر دم که ترا دهم شفایی ،
یاغی شوی و دگر نیایی

پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
سالهاست که معنای این را نفهمیده ام “رفت و آمد” یا “آمد و رفت” ؟
آدمها میروند که برگردند ، یا میآیند که بروند . . . ؟
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید كه از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب
تو تنها باش و من تنهای تنها
که دارم وقت تنهایی سخن ها
نگاه عاشقم تا آسمانهاست
مرا تا عرش اعلا نردبان هاست
نماز خلوتم را صد قنوت است
کلام شعر تنهایی سکوت است
مینویسم از تو ای زیبای من
میسرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبزتر از سبزه زار
مینویسم بی قرارم بیقرار
پشت دیوار بهار
مینویسم ماندهام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
مینویسم خستهام از انتظار
مینویسم مینویسم یادگار
من نمیدانم چه دادهای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد بامن دو چشم مست تو
من نمیدانم نمیدانم چرا؟
این چنین آشفتهام
آشفتهام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعرهایی نیمه شبها گفتهام
من نمیدانم... ولی اینک بهار
با دو صد گل میرسد
باغ تا گل میدهد
گل به بلبل میرسد
باز میآید بهار
باز میآید بهار
من نمیدانم چرا؟
کس نمیآرد مرا پیغام یار
ای ستمگر روزگار
بیقرارم بیقرار
باز میبارم
چو باران بهار
خرسند شدیم از اینکه امروز
رنگی دگر است ، نه رنگ دیروز
تا شب نشده ، رنگ دگر شد
گفتند از این نکته ، هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که چرخ گردون
لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد برآمد آنکه خاموش
کم داد اگر ، نگیرد افزون
خاموش شدیم و در خموشی
رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو
گویند دواست باده نوشی
هشیار نشد ، مگر که مدهوش
این بار گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت :
" این بار گران ، تو مفت مفروش "
از خود به کجا شوی تو پنهان ؟
از خود به کجا شوی تو گریزان ؟
بیداری دل چنین مخوابان
سخت آمده است ، مبخش آسان
هوشیار شدیم از اینکه ، هستیم
رفتیم و در ِ میکده ، بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم
ما باده نخورده ایم و مستیم ؟!
مسجد ، سر ِ جا ، از آن گذشتیم
بر روی درش چنین نوشتیم :
باران، قصیده واری،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی
طلب کن هرچه میخواهی مهیا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من