دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم
همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمییابم
به جز سودای وصل تو ، میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
رفتی
بدون خداحافظى
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«دلى از سنگ بباید به سر راه فراق»
رفتى
و حسرت آن نیم نگاه آخر بر دلم ماند
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«روى ار به روى ما نكنى حكم از آن تُست»
رفتى
و سراغم را هم نگرفتى!
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«نه عجب كه خوبرویان بكنند بىوفایی»
میدانی از چه دلم شكست؟
از اینكه وقتى میرفتى باران میبارید!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بدون آنكه ببینى
بدون آنكه كسى ببیند
خاك راهت را سرمهی چشمانم كنم
اما اشك آسمان رد پایت را شست و رفت!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بوی بودنت را در آغوش میگیرم
باران آن را هم شست و رفت
حالا من ماندهام و
کاسهی آبى كه آورده بودم پشت پایت بریزم!
اگه به تو نمیرسم این دیگه قسمت منه
نخواستم این جوری بشه این از بخت بد منه
چطور دلت امد بری عاشق چشماتم هنوز
به جرم دوست داشتن تو این جوری تنبیه بشم
چطور دلت امد بری عاشق چشماتم هنوز
دارو ندار من توی به گریه های من نخند
از همه دنیا فقط دلخوش تو بودم ولی
دل خوشی تو نبودم دوسم نداشتی یه کمی
خیالت
دم دست
خویشت
دور از دست
هنوز میرقصد
برایم
دستی كه تو تكان دادی
بانوی همیشه در دور دست
گناهش گردن خودت
آنروز روزه بودم
كه حسرت ترا خوردم
نگاه کن . تنها نظاره کن. تو را به کدامین کوچه دلتنگی میبرند. حرفم شاید تکراری باشد اما در کلامم تامل کن. امروز ما کجاست؟ دیگر هیچ نمی گویم . فقط بیاندیش.
امشب دلم از آمدنت سر شار است
فانوس به دست کوچه ی دیدار است
آن گونه تورا در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
کاش آدم ها ، به حرمت لحظه ها
و شنیدن صدای هم دیگر ؛
همیشه به یاد هم باشند...
پاهایم جلبک بسته
و در دلم هزار پرنده بی نام و نشان آشیانه کرده
باز هم نیستی
نهایت شب
و کسی ناشناس واژه های علاقه را سر می برد
و کنج آواز مردگان می اندازد
نمی دانم
شاید آخر دنیاست
که عقربه ها به بن بست رسیده اند
کاش بیایی
سر بر شانه ات بگذارم
و عریانترین حرفهایم را
شبیه هق هق پرنده های پر شکسته
یادت بیاورم
باران كه می بارد ......دلم میخواهد روی زمین بنشینم و بوی خاك باران خورده را نوازش روحم كنم ...
اینروزها عجیب دلتنگت شده ام ....گاه نگاه به گوشی ام میكنم گوئی خودم را گول میزنم كه شاید تو نیز دلتنگ من شده باشی و افسوس..............
مهربانی ات را كه به تاراج برد و چشمهایت را كه از من دزدید؟
هیچ نمیخواهم تنها ......لحظه ای آنروزها را به من بازگردان
بی انتها است ....
این دوست داشتن.....
بی پایان است....
این دل بستن.....
محال است دل کندن.....
خیال است دل بریدن.....
و عشق....
ای هم بازی روح این تنهای خاکی.....
مانده ام در بازیگری تو!!....
گاه آن چنان صحنه ای درام را اجرا می کنی....
که هر آنچه در این هستی بی انتها است.....
بر حال هم بازیت می گریند.....
و گاه بدان گونه در این صحنه شادی می آفرینی....
که همه به رقص و پایکوبی مشغول می شوند.....
تاریخ را بر این حرف گواه است.....
عجب!!!....
براستی چیست مرام تو ای عشق.....
قصــــــــه ها چه کوتاه می شوند
وقتـــــے که هر روز با "آمــــــد "شروع مے شود
و هر شـــــب با" رفــــــت" تمام مے شود
چه فعل ســــــاده ایست "آمــــــد"
و چه شعر حزینـــــے "رفـــــــت"
بی رد پای تو،
راه سرنوشت را گم كرده ام!!
ای كاش همیشه برف می بارید
...
اینجا دگر همه مرا از یاد برده اند
دلم گرفته است باور نمیکنی
هیچکس نمیداند تنهایی من به چه اندازه
بزرگ است
تنها چشمان گریانم مرا آرامشی ست در شب
من از شب هم گذشتم لیکن اشکهایم همچنان جاریست
این تنهایی من است که آسمان دلم را اشک باران کرده
اکنون به که پناه برم؟
کیست که میداند تنهایی من به چه اندازه بزرگ است؟
آیا هنوز هم او با من است
در زمانی که وفا قصه برف به تابستان است...
و صداقت گل نایابی ست!!!
و در چشمان شقایق عابر ظالم و بی عاطفه غم جاریست.....
به چه کس می توان گفت :
با تو خوشبخت ترین انسانم؟؟؟
اکنون
در این روزگار محو شده در غبار بی رحمی
که دل هیچ کس برای دیگری نمی تپد
و نگاهی به واقعیت برای اندوه عاشقی نمی گرید...
حالا که مهربانی ها به باد فراموشی سپرده شده اند...
به چه کس می توان گفت: